، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دنیا از پشت چشمان زیبای سورنا کوچولو

به او خواهم گفت... تا زمانیکه فرصت باقی است.

  خودم برایش می‌گویم   ...... چند روز پیش دختر کوچولوی سه ساله‌ی یکی از دوستانم که اومده بود خونه ی ما با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیمو آن‌ها را شریک کردیم در روزمرگی‌هایمان گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد ولی من چه؟؟هنوز... ترس های کودکی ام پا برجاست ناخوابیهای من و شنیده هایی از دیو و غول کاش بیشتر از صورت مهربان خدا می گفتند ===...
8 اسفند 1390

ما کجا بودیم اینا کجا هستند

سلام صبح سرد و زمستانیتان بخیر باشه . دیروز از سر کار که برگشتم به خونه خیلی خسته بودم رفتم دنبال آقا سورنا  آوردمش خونه بعد یک چیزی با هم خوردیم و دیدم سورنا می گه مامان بوقاطی برام می خری من هم که کاملاً متوجه نمی شدم فقط سر تکان می دادم و می گفتم باشه . یک کم استراحت کردیم  و سورنا رفت شروع کرد توی اتاقش سی دی دیدن که بابا اومد و سه تا مجله ماشین براش آورده بود بعد دیدم سورنا اومد قبل از اینکه مجله ها رو ببینه گفت بابا بوقاطی برام می خری بابا هم کامل متوجه نشد گفت چی چی می خرم سورنا گفت بوقاطی بابا گفت منظورت بوگاتی هستش گفت آره خیلی تند هم می ره بابا بهش گفت منظورت اسباب بازیش هست دیگه که سورنا گفت نه راستکیش رو می گ...
10 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام باز يكي ديگه از شاهكارهاي سورناي بلاي ما،  من يعني مامان از سركار اومدم و  سورنا رو از مهد كودك نزديك سر كار برداشتم و با هم اومديم خونه سورنا كوچولو تازه راه افتاده بود و بسيار هم كنجكاو بود يك كم فرني دادم خورد كه صداش نباشه و من بتوانم به كارهام برسم بعد اسباب بازيهاش رو گذاشتم جلوي دستش و رفتم كه جارو برقي بكشم همزمان داشتم غذا هم درست مي كردم ديگه جارو كشيدن تموم شده بود جارو رو همون وسط اتاق رها كردم  و رفتم كه سري به غذا بزنم و بعد بياييم جارو را جم كنم و بردارم كه ديدم صدايي از سورنا نمي ياد و توي حال و آشپزخونه هم نيست اومدم برم كه ديدم بدو بدو اومد طرف آشپزخونه حالا فكر مي كنين چي تو دستش بود...
5 بهمن 1390

خاطره 8 ماهگی سورنا جان با اون خنده های شیرینش

وای یادم میاد که سورنا نوزادی خوبی داشت اگر شکمش سیر بود و جاش هم خشک می خوابید ولی از ساعت ٣ بعد از ظهر الی ٢ یا ٣ نصف شب شروع میکرد گریه کردن و یک ریز گریه می کرد بعضی وقتها می گفتم خدایی نکرده الان بچه یک چیزیش میشه چون یکریز گریه می کرد خیلی بردمش دکتر , دکترش رو عوض کردم , بردمش پیش فراشاهیان متخصص کودکان که اون یک سری راهکارهایی بهم داد و انجام دادم بهتر شد و گفت این دوره را همه بچه ها دارند و باید تحمل کنید تا  بگذرد . خلاصه  چشمتان روز بد نبیند که یک شب ساعت ١:٣٠ نیمه شب بود که من و بابا هر دو خسته از کار روزانه می خواستیم بخوابیم که فردا بریم سر کار که آقا سورنا نمی خوابیدند حدود ٨ ماهه بود که ما هر سه تاییمون ر...
3 بهمن 1390

تولد سورنا جان

سورنا در 20 خرداد 1385 ساعت 11:40 چشم به جهان هستي گشود و همون موقع دكتر قاضي زاده با تعريف و تمجيد از او كه واي چه پسر بور و خوشگل و سفيدي هست ببين نظر همه را به خود جلب كرد و بعد از 1 ساعت اون رو به اتاق من آوردن بابا كه براي ديدن اون لحظه شماري مي كرد ديگه طاقت نداشت همون طوري شروع به بوس كردن سورنا كوچولو كرد و تا پرستار گذاشتش روي تخت مادر بزرگا ريختند سرش و شروع به ناز و نوازشش كردن واي اصلاً اون لحظه ها يادم نمي ره .عزيزم قربون او دستاي كوچيكت برم  
28 دی 1390

بدون عنوان

سورنا هدیه که از طرف خداوند در ٢٠ خرداد ماه ١٣٨٥ به مامان و بابا یعنی مریم و علی بخشیده شد و سورنا نام یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ در زمان اشکانیان است   ...
21 دی 1390
1